مناسبتی

صدا، تصویر، نور، حرکت …

پیاده‌روی اربعین : جفت عاشق

رضا عیوضی

دل توی دلمان نبود. همهمه‌ای در میان‌مان و اصلا صدا به صدا نمی‌رسید. نمی‌دانستیم چه اتفاقی خواهد افتاد و هیچ تصوری هم از آینده نداشتیم. فقط گاهی صدای مبهمی از لای درز در به گوش‌مان می‌رسید اما همان هم کافی نبود. درست مثل نوار نازک نوری که از لای در به داخل خوابگاه‌مان می‌تابید و هیچ‌چیزی را روشن نمی‌کرد.

من و جفتم مثل همیشه کنار هم نشسته بودیم و در میان تاریکی مطلق آن شب به یاد ماندنی فقط دعا می‌کردیم. داشتیم تسبیح خدا را میگفتیم که صبح شد.
این را از همان نوار نازک نور .فهمیدیم حال هر دویمان خوب بود یک جورهایی هنوز سرحال بودیم و بدن روی فرمی داشتیم؛ رنگ و رویمان هم ای بدک نبود.

ما دوتا همیشه باهم .هستیم از همان ابتدا تا انتها به قدری به هم وابسته ایم که پایان یکی از ما یعنی پایان دیگری!

شاید باورتان نشود اما واقعا برای ما هیچ فرقی ندارد که کداممان آسیب ببیند آسیب دیدن هرکدام از ما یعنی آسیب دیدن دیگری در یک کلام اگر بخواهم توضیح بدهم باید بگویم که سرنوشت هر دوی ما به هم وصل است و از اول تا آخر چه سالم و سرحال و چه پیر و به درد نخور… همیشه با همیم.

.

آن روز وقتی صبح شد اتفاقی عجیب رخ داد ما مشغول ذکر و راز و نیاز بودیم و هم اتاقی‌هایمان هم غرق خواب بودند. بعضی‌هایشان تازه از راه رسیده بودند و مشغول استراحت بودند از سر و وضع‌شان میشد فهمید که بیرون باران شدیدی باریده است بعضی دیگر از هم اتاقی‌ها هم دیگر آخرهای عمرشان بود و داشتند نفس‌های پایانی را می‌کشیدند یکی دوتای دیگرشان هم که هنوز خیلی جوان بودند و زیاد ما را تحویل نمی‌گرفتند و اصلا با ما دمخور نمی‌شدند.
تمام اطلاعاتی که از آن شهر داشتیم توسط جفت پیر طبقه بالا به ما رسیده بود. برایمان سوال شده بود چرا با وجود پیری و بی‌استفاده بودنشان باز هم صاحبان‌مان به آنها جور دیگری نگاه می‌کنند و آنها را شکل دیگری دوست دارند و بعید است آنها را دور بیندازند تا اینکه یک روز سفره دلشان باز شد و از ماجرای عجیب آن سفر بهشتی گفتند.
دقیقا از همان شب بود که همه ما در دلمان آرزو می‌کردیم امسال ما انتخاب صاحب‌مان باشیم. ناگهان نور شدیدی به سرعت وارد اتاق کوچک‌مان شد مشخص بود که صبح خیلی زود است و صاحبمان هم خیلی عجله دارد.
‌همه بیدار شدند و سعی کردند خودشان را جمع‌و جور کنند همه شق‌و رق ایستاده بودند و من و جفتم هم محکم و استوار در میان‌شان بودیم.

.

برعکس روزهای دیگر که به سرعت یکی‌مان را انتخاب می‌کرد خیلی با وسواس نگاهش را از روی تک تکمان عبور داد.

 ناگهان دستش را روی جفت کناری‌مان گذاشت بدجوری دلمان شکست جوری که او متوجه نشود گریه کردیم او جفت کناریمان را انتخاب کرد زیر و رویشان را نگاه کرد و ناگهان آن‌ها را سر جایشان گذاشت و ما را برداشت. نفسمان توی سینه حبس شده بود حال عجیبی داشتیم کم مانده بود سکته کنیم و بندهایمان از هم وا شود.
تا به خودمان بیاییم دیدیم ما را انتخاب کرد و داخل پلاستیکی گذاشت صدای گریه دوستانمان را می‌شنیدیم. حتی صدای آن جفت پیر را که به ما التماس دعا می‌گفتند.
ما را از خانه بیرون برد و توی ماشین گذاشت. احساس می‌کردیم خیلی دوستمان دارد خدا را شکر می‌کردیم که این فرصت نصیب ما شده است. بعد از دقایقی رانندگی ناگهان جلوی یک مغازه که فقط قسمت «تعمیر…»ش مشخص بود ترمز زد و از ماشین پیاده شد برای‌مان سوال شده بود که قصدی دارد. ما را برداشت و وارد مغازه شد با پیرمردی که آن طرف یک میز چوبی نشسته بود سلام و احوالپرسی گرمی کرد. چشم که چرخاندیم دیدیم وای چقدر از همنوعان‌مان توی این مغازه هستند و دارند به مشتری‌هایی مثل صاحب ما چشمک می‌زنند و سلام می‌کنند تا بلکه او یکی از آن‌ها را بخرد.

.

حواسمان را که جمع کردیدم دیدیم صاحب‌مان به مرد گفت: حاجی بیزحمت محکم محکم باشه. پیرمرد هم گفت خیالت راحت پسرم کار من حرف نداره یه ساعت دیگه برگرد.
صاحب‌مان ما را به پیرمرد سپرد و خداحافظی کرد.
اما همین که از مغازه داشت خارج می‌شد ناگهان سرش را به سمت پیرمرد برگرداند و گفت: حاجی خیالم راحت باشه دیگه؟ می‌خوام تو کربلا ازشون استفاده کنم‌ها… این را گفت و رفت.

ما قبلا توی خوابگاهمان از آن جفت پیر درباره کربلا خاطرات زیادی شنیده بودیم اما خودمان تجربه نداشتیم. مگر کربلا کجاست که آن پیرمرد کفاش تا شنید صاحب ما می‌خواهد ما را در کربلا بپوشد ناگهان زد زیر گریه. به قدری گریه کرد و حسین ع حسین ع گفت که حتی اشک‌هایش ما را هم خیس کرد و مجبور شد برای اینکه ما را دور دوزی کند اول با یک پارچه ما را خشک کند.

.

پیرمرد سوزن‌ها را یکی یکی فرو می‌کرد اما ما به عشق کربلا تحمل می‌کردیم و هیچ دردی حس نمی کردیم. گاهی که انگار چیزی یادش می‌آمد دوباره میزد زیر گریه.
به جفت دیگرم گفتم: باورت میشه داریم میریم کربلا؟
او گفت: دیشب یه لحظه خوابم برد دیدم تو کفشداری حرم حضرت عباس ع کنار کلی کفش و صندل و دمپایی دیگه‌ایم از همه جای دنیا توشون کفش بود. ایران، افغانستان، ترکیه، آفریقا، آمریکا… از همه جای دنیا بودن.
ناگهان کفاش ما را بلند کرد خیلی آرام ما را نزدیک صورتش برد. راستش را بخواهید کمی ترسیدیم. توی دلمان گفتیم نکند حرف‌های ما را شنیده باشد.
همینطور بالاتر برد ما را ناگهان دهانش را روی ما گذاشت و ما را بوسید.

پیاده‌روی اربعین

.

باورکردنی نبود همچین چیزی در تمام خاندان ما بی‌سابقه بوده است که یک انسان ما را ببوسد. اما آن روز آن
کفاش پیر ما را بوسید و بویید و گریه کرد بعد هم دهانش را نزدیک ما آورد و با لهجه ترکی‌اش گفت خدا به‌همراه‌تون ولی منم دعا کنید….
بعد از دقایقی که صاحب ما برگشت دید کفاش پیر کفش‌هایش را دوردوزی کرده و حتی آن‌ها را هم واکس زده و حسابی برق انداخته.
صاحب‌مان گفت: حاج آقا دمت گرم فکر کنم اینا دیگه حسابی محکم شده و به این راحتی‌ها پاره نمی‌شن. چقدر تقدیم کنم؟ کفاش مقداری پول از دخل برداشت آن را پلاستیک پیچ کرد به صاحب ما داد و گفت: برو بسلامت. به جاش برام یه کاری بکن حرم حضرت عباس ع که رسیدی اینو از طرف من بده اونجا…

صدا، تصویر، نور، حرکت…

کلثوم نظری

اولین بار سال ۹۴ بود که راهی شده بودم سمت پیاده‌روی اربعین. دو سالی بود که در تلاش بودم همسرم را راضی کنم که ما هم می‌توانیم برویم. آن روزها اربعین آبان ماه بود و هوای عراق هوای دلپذیر و خنکی بود که سر ظهر هم خیلی گرمایش زور نداشت. از عمود یک راه افتادیم و هر چه می‌دیدیم و می‌شنیدیم برایمان تازگی داشت. آن روزها فکر می‌کردم چون اولین تجربه‌م را توی این مسیر می‌گذرانم این‌قدر همه چیز برایم جذاب است ولی هر سال که تجربه‌ام کهنه‌تر می‌شود، درک عمیق‌تری از این راه می‌گیرم. نگاهم پررنگ‌تر می‌شود و گوش‌هایم تیزتر…

پرده اول؛ صدا

امسال که دوباره توانسته بودم خودم را به طریق مشایه برسانم ساعت‌های اول فقط می‌شنیدم و می‌شنیدم. مثل نابینایی که توان دیدن ندارد و باید از روی صداها حدس بزند که دوروبرش چه اتفاقی می‌افتد. اینطور وقت‌ها شنیدن محض خیلی مزه می‌کند به آدم.  صدای نازک پسربچه‌‌ای که تلاش می‌کند صدایش را مثل پدرش کلفت کند و داد می‌زند “لبن بارد… دوغ خنک….”  صدای دخترکانی که قد و نیم‌قد ایستاده‌اند و با همان صورت ظریف و دستان کوچک مشت شده‌شان یک‌صدا شده‌اند “لبیک یا حسین”.

پیاده‌روی اربعین

همهمه گفتگوهایی که از دور و نزدیک شنیده می‌شود. صدای اسپیکرهایی که شوق می‌شوند در دل مشایه.
“مای بارد زااااائر… مای بارد زائر… زوار اشرب مای… اشرب مای” مرد میانسالی که از یخچال دست‌سازش لیوان‌های چارگوش آب را که حالا رد خنکی از دیواره‌شان سُر می‌خورد، روی تخته چوبی می‌چیند.

.

پیاده‌روی اربعین

صدای چند جوان عراقی که دور هم جمع شده‌اند و یکی می‌خواند و بقیه با ریتمش می‌خوانند و به رسم خودشان سینه می‌زنند. صدای‌لهجه‌دار مرد میانسال ایرانی که داد می‌زند “شربت زعفران بفرما”. صدای‌جلز و ولز آتشی که زیر کتری سیاه که خوش‌رقصی می‌کند. صدای‌روغن داغی که مامنی برای گردی فلافل‌ها شده است.

.

پیاده‌روی اربعین

پرده دوم؛ تصویر

از عمود ۱۵۰ تا عمود ۲۵۰ سعی کردم فقط ببینم. مثل رهگذری که کناری ایستاده و به رفت‌وآمد آدم‌ها خودش را وقف کرده است.

کالسکه‌‌هایی که دو سه تا بچه قد و نیم قد با چشم‌های خواب‌آلود تویش نشسته‌اند و خواهر و برادرهایی که خیلی از خودشان بزرگتر نیستند و هُل‌شان می‌دهند.

دختر نوجوانی که چادر عربی‌ش را روی سرش چفت کرده و در سکوت پرمعنایش، دستمال کاغذی را روبروی جمعیت گرفته تا عرق‌ِ بر پیشانی نشسته‌شان را پاک کنند.

پیاده‌روی اربعین

پسری که کنار برادر سینی رطب را روی دست گرفته و تا زیر چانه‌ش بالا آورده که زائر خدایی نکرده مجبور نشود برای برداشتن خرما خَم شود.

پیاده‌روی اربعین

پیرمرد عراقی که کلاه عرق‌گیری روی سرش گذاشته و شال مشکی را دور کمرش بسته و با یک ظرف قهوه و چند استکان چینی، منتظر است خستگی زوار را بگیرد. دخترک کم سن‌وسالی که با یک ظرف بزرگ آب روبروی حرکت آدم‌ها ایستاده و با نگاه معصومانه‌ش از تک‌تک زوار می‌خواهد که آب بردارند.

 

بیشتر بخوانید: فرهنگ بومی آذری های ایران در مراسم عزاداری ماه محرم

پیاده‌روی اربعین

استکان نلبکی‌های ردیف شده روی میز و آماده برای شای عراقی.

پیاده‌روی اربعین

پرده سوم؛ نور

توی این دیدن‌ها گاهی چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم و مثل بچه‌ای که بازی‌اش گرفته و تلاش می‌کند چشمانش را ببندد و بعد تلاش می‌کند کمی پلک‌هایش را جابجا کند و از لای مژه‌ها دور و برش را ببیند. حالا فقط نور می‌بینم. نور آتش منقلی که برای جوشاندن آب کتری تقلا می‌کرد.

پیاده‌روی اربعین

تنورهای روشنی که خوشمزه‌ترین نان دنیا را می‌پزند.

پیاده‌روی اربعین

پرچم‌هایی که مثل ستاره‌های قطبی راه را نشان می‌دهند.

پیاده‌روی اربعین

خورشیدی که کم آورده و می‌خواهد چند ساعتی خودش باشد و کار به کار کسی نداشته باشد.

پیاده‌روی اربعین

پرده آخر؛ حرکت

هر چه پیاده‌روی‌مان کش پیدا می‌کند و رو به شب می‌رویم، خستگی هم خودش را بیشتر نشان می‌دهد و حالا صدا و تصویرها کم‌رنگ‌تر می‌شوند و فکرها عمیق‌تر.

سال‌هاست که عاشق‌های دنیا هر جا که باشند این روزها خودشان را به این‌جا می‌رسانند، سرما و گرما و خستگی‌اش را به جان می‌خرند.

پیاده‌روی اربعین

کوله‌ بر دوش راه می‌افتند به سمت نور. نوری که خریدار خستگی‌شان است.

پیاده‌روی اربعین

جمعیتی که رو به سوی نور حرکت می‌کنند، مبادا دیر برسند به وعده هر ساله‌.

پیاده‌روی اربعین

هر چه به عمق شب نزدیک می‌شویم همهمه‌ها کمتر می‌شود و در عمیق‌ترین ساعت‌های شب دیگر چیزی نمی‌شنوم جز، سکوت و صدای حرکت پاهای خسته که حالا روی زمین کشیده می‌شوند.

روز بدِ حرف‌زدن، روز خوبِ تماشا

علی علیزاده

چه روز بدی بود برای حرف‌زدن. تو از پشت موج‌هایی که خودشان را به ساحلت می‌کوبیدند، پیدا و ناپیدا بودی و من این‌طرف تمام دل و روده‌ام آمده بود توی دهانم. بدجوری مریض شده بودم. یعنی بعدا هم که توی ایران آزمایش دادم، گفتند وبا گرفته بودم.

نه زیارتنامه‌ای توانستم بخوانم و نه با آن مغزی که توی استفراغ و منگی مُسکن‌های قوی شناور بود، حاجتی به ذهنم رسید و نه آن‌قدر نا داشتم که دو کلمه مثل بچه آدمیزاد با تو حرف بزنم. فقط سه چهار دقیقه ایستادم و کمی به تلألو آفتابِ غروب روی طلاکاری‌ها زل زدم و یکی دو دقیقه به دمپایی‌ام که جلوی باب‌السدره ول کرده بودم فکر کردم و با اولین نشانه‌های عوق بعدی زدم بیرون.

دمپایی که نبود. در عوض کنکور داداش و سرطان خاله و نازایی فلان فامیل، دم کفشداری منتظرم بودند. با شرمندگی نگاهم را چرخاندم و پا برهنه راه افتادم توی خیابان‌هایی که زیر لایه‌ی رقیقی از گل و لای دفن شده بودند. چه روز بدی بود برای حرف‌زدن، اما ملالی نبود. تماشای آن لغزش ملایم نور بر منحنی‌های ضریح، برای ابدیت کافی بود.

پیاده‌روی اربعین

پی‌نوشت:
حسین بن علی به زهیر چه گفت؟ کسی نمی‌داند. فقط نوشته‌اند که دیدار کوتاهی بود. بعضی وقت‌ها دوست دارم این‌طور خیال کنم که گفتگویی در کار نبوده. که تمام ماجرا در چند نگاه کوتاه خلاصه شده. بعضی وقتها دوست دارم راز گیرایی بعضی از زیارت‌ها را در «تماشا» جستجو کنم…

گردآوری توسط مجله آرادل
تنظیم و نگارش : مدیر
صدا، تصویر، نور، حرکت …
منبع

دکمه بازگشت به بالا